معرفی کتاب سفر به شهر ممنوعه ۱ ـ برج سیاه
من همیشه عاشق ماجراجوییام. ماجراجویی از کتابها گرفته تا فیلم، سریال، گیم و حتی خود زندگی.
وقتی کاراکتر یه قصه شروع به سفر و ماجراجویی به ناشناختهها میکنه، من هم کنار اون شخصیت با قهرمان داستان سفر میکنم.
من کنار کوپر به میانستارهای سفر کردم. من با هری پاتر به هاگوارتز رفتم. من کنار موآنا جزیره رو ترک کردم. من با جان به سرزمینهای پشت دیوار رفتم. من با فرمانده شپرد کل کهکشانها رو گشتم. من کنار ریک تو دنیای زامبیها ماجراجویی داشتم و صدها مثال دیگه.
تو دنیای کتابها هم همینه.
من کنار سوفی کل نامهها رو خوندم و فلسفه رو مرور کردم.
کنار سانتیاگو از اسپانیا تا مصر سفر کردم.
با شازده کوچولو سیارات رو گشتم
و با سارا همراه شدم به سمت شهر ممنوعه.
کتاب سفر به شهر ممنوعه
کتاب سفر به شهر ممنوعه به قلم برادرم رضا تکلی داستانی هست با تِم ماجراجویی، آخرالزمان و محیط زیست.
کتاب درمورد دختری است به نام سارا که در جایی زندگی میکنه که نه خبری از حیوانات است، نه گیاهان و نه هوایی پاک. کنجکاوی سارا با یه خواب شروع شد و این سوالی بود که چی شد دنیا به این روز افتاد. همین خواب و سوالش شروع ماجراجویی و سفرش به سمت شهر ممنوعه و پیدا کردن جواب شد.
این کتاب قراره در ۵ جلد منتشر بشه که در حال حاضر جلد ۱ و ۲ آن با عنوان برج سیاه و آریو به تازگی چاپ شده.
رضا تکلی برادرم، نویسنده این کتاب اولین بار سال ۹۷ این کتاب رو نوشت و منتشر کرد. ولی در اواخر سال ۱۴۰۲ این کتاب مجددا بازنویسی و ویرایش شد و با طرحی جدید روانه بازار شد.
بخش از کتاب سفر به شهر ممنوعه 1 : برج سیاه ؛ را باهم بخوانیم:
تاریکی مرا بلعیده است . . .
فاطمه به سمت اتومبیل رفت. سارا به تاریکی چشم دوخته بود؛ سکوت عجیبی بر فضا حکمفرما بود و او نمیدانست با سفری که در پیش دارد چه اتفاقاتی برای او و همراهانش رخ خواهد داد، اما با تمام این تاریکیها، نوری در ژرفای قلبش احساس میکرد و ایمان داشت، هرکس که جهت تحقق بخشیدن به رویایش تلاش کند، هیچگاه پشیمان و ناامید نخواهد شد.
اتومبیل شروع به حرکت کرد، چهار چراغ بزرگ در روبه رو و تعداد زیادی چراغ کوچک و پرنور روی سقف اتومبیل، تمام جاده را مانند روز روشن کرده بود. سارا علاقهای به نام اتومبیلها نداشت، به همین دلیل هم چیزی از فاطمه نپرسید، اما حس کرد این اتومبیل بدون مشکل خاصی آنها را تا مقصد میرساند.
دانیال ساکت بود و چیزی نمیگفت، سارا سرش را به شیشه تکیه داد و به جادهی بی آب و علف و خشکی که مقابلشان قرار داشت خیره شد، چند لحظه بعد چشمانش از تماشای جاده خسته شد و آنها را روی هم گذاشت. به محض بسته شدن چشمانش، خواب سراغش آمد و سارا نیز استقبال کرد. او در اعماق افکارش مدام به سفری که در پیش رویش بود میاندیشید. ساعت دو و نیم بامداد را نشان میداد که سارا خوابش برد.
اتومبیل به تنهایی در جاده پیش میرفت و جز نور چراغهایش، نور دیگری به چشم نمیخورد. صدای وزش بادی از دوردست به گوش رسید. اتومبیل همچنان با سرعت در جاده پیش میرفت و تاریکی را میشکافت.
ما با دستان خودمان؛ جهنم را ساختیم…!
خیابانها یکی پس از دیگری طی میشد، سکوت کر کنندهای در شهر حاکم بود و هیچ اثری از انسان در خیابانها به چشم نمیخورد. سارا به همراه دوستانش درحال پیمودن مسیر بودند و شاهین نیز بالای سر آنها پرواز میکرد.
سارا هرازگاهی میایستاد و نفسی تازه میکرد. پاهایش رمق نداشت، خسته شده بود اما نمیخواست کسی متوجه شود.
شاهین خستگی سارا را حس کردهبود و بیقراری میکرد. چنددقیقهای نگذشته بود که هوا تاریک شد، سارا تعجب کرد و نگاهی به ساعتش انداخت؛ اما تا غروب آفتاب زمان زیادی باقی مانده بود. فاطمه به دوردست اشاره کرد.
«اونجارو نگاه کن سارا.»
سارا به جهتی که فاطمه اشاره میکرد خیره شد. ابری سیاه به سرعت آسمان شهر را در بر میگرفت.
فاطمه خوشحال شد و گفت:
«من هفده سالی هست که بارون ندیدم، باور کردنی نیست که اینجا قراره بارون بیاد!»
با شنیدن این جمله، دانیال جا خورد و با صدای مضطربی گفت: . . .
خرید کتاب سفر به شهر ممنوعه
برای تهیه این کتاب میتونید به سایت شخصی برادرم رضا تکلی مراجعه کنید و نسخه چاپی همراه با امضای نویسنده را تهیه کنید.
***
راستی شما کتاب سفر به شهر ممنوعه را خوندید؟